گاهی برای رسیدن به چیزی که میخایم فکر میکنیم باید امکانات محیرالعقولی داشته باشیم غافل از اینکه مهم ترین چیز در هرچیز خودما هستیم.قطعه گمشده که برای رسیدن به آرزوش که قل خوردن بود فکر میکرد باید به یه دایره دیگه وصل بشه حین این ماجراجویی هاش بایه دایره عاقلی روبه رو شد که گفت به جای اینکه سعی کنی جزی از یک دایره دیگه باشی سعی کن خودت دایره بشی چون گوشه های تیز ساییده میشن و تو میتونی به ارزوت برسی(به این خیلی معتقدم که گاهی باید با افراد درستی مواجه بشیم که کل مسیر زندگیمون رو میتونن تغییر بدن)درنتیجه بعد این دیدار قطعه داستان ما اونقدر تلاش کرد که خودش به یک دایره تبدیل شد و.... به آرزوش رسید.
انسان ها سرابی از نداشته ها رو دارن و هی فکر میکنن اگه فلان چیز رو داشتم چه ها که نمیکردم. داستان آخر کتاب درباره شیری هست که در ابتدا بخاطر آرزوی خوردن مارش مالو به سیرک رفت ولی درنهایت که به همه چیز رسیده بود از همه چیز خسته شد!وقتی بهش گفتن تو همه چیز داری در پاسخ گفت"هر چیزی، همه چیز نیست"درواقع باید سعی کنیم سراب ها رو کنار بزنیم و واقعی تر فکر کنیم واز داشته هامون لذت ببریم، باید از مسیری که داریم طی میکنیم لذت ببریم وگرنه که وقتی به هدفمون رسیدیم، مسلما اون اشتیاق قبل رو نخواهیم داشت.