در جستجوی معنی زندگی

کتاب هایی که در طول سالها قرار است بخوانم تا به معنای زندگی برسم.

در جستجوی معنی زندگی

کتاب هایی که در طول سالها قرار است بخوانم تا به معنای زندگی برسم.

زندگی چیزی نیست که با فکر کردن بتوانیم به آن برسیم، در واقع زندگی نفهمیدنی ترین موضوعی است که تا به حال دیده و درک کرده ام.امیدوارم روزی بفهمم چرا نمیتوانم معنی زندگی را بفهمم!!!

آخرین مطالب

۱۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

پفک

شب خود را چگونه اغاز کردم؟  با خوردن چهار عدد پفک

از بچگی عاشق پفک و چیپس و لوااااشک بودم و هستم و خواهم بود.

صبح کمی طول کشید تا ری استارت بشم و بعد هم دوساعتی با خواهرم فیلم کرگدن رو دیدم و بعد کمی  شروع به خواندن کردم.اهنگ هم که مثل همیشه یورو ۲۰۰۸

چی میشد کاش های ادمی به واقعیت بدل میشد؟؟؟؟ نمیدونم چی میشد، طعمش رو نچشیدم

فکرم نمیکنم بچشم

به فراموشی دچار شدن خیلی بهتره

حوصله نوشتن ندارم فعلا تا همین حد

باقی بعدا :)

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

شوکه

روزی که چندان روز مفیدی نبود.کلا این روزها ناراحتم و خسته.

خسته از این همه بدشانسی

مثلا همین که ترم گذشته من نفر اول بودم ولی امروز وقتی سیستم سما را چک کردم یهو متوجه شدم برای ترم قبل هم  نفر دوم شدم!مگر میشود بعد یکسال عوض شد؟ 

چی بگم والا، اینکه من همیشه نمیخونم ولی انتظار دارم با وقت کمی که میزارم بهترین نتیجه رو بگیرم و نفر یک باشم.ادم متوهم و خودبزرگ بین بمن میگن خب :)

از بچگی میگفتم یبارخوندن کافیه، الانم این شکلیم و فقط و فقط تو امتحانا و اونم وقتی تایم فرجه مثلا سه روزه من فقط نصفشو (یک و نیم روز) میخونم و بعد وقتی میرم کامل نمینویسم میگم خاک تو سرم چرا همون سه روز رو نخوندم؟ اصلا نخواستم طول ترم بخونی فقط تایم امتحانا عین بقیه بخون

اما متاسفانه من عین بقیه نیستم. من ادمیم که کلا متفاوتم و شرایطمم متفاوته

یک زمانی دوست داشتم تو ۱۸۰ یک بشم ولی الان فقط میخوام پاس بشم. میدونم میتونستم یک بشم اما به شرطی که میخوندم و خب چون نخوندم پس به همون ایشالا پاس شدن راضیم

شببخیر

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

زندگی

گاهی به چیزی فکر میکنم و میگویم کاش فلان کار را میکردم و الان شاید زندگی طور دیگری بود.اما امروز بازهم مثل همیشه فهمیدم که زندگی هر لحظه اش متغیر است و من کاره ای نیستم و بخش بزرگی از افکارام سرابی بیش نیستند.مثلا امروز میخواستم شیمی دارویی را از کتابی که عکس گرفته بودم بخوانم زیرا قبلا حس میکردم این کتاب حتما چیز به درد بخوری دارد. اما امروز بعد از سه ساعت وقت تلف کردن متوجه شدم نه تنها مفید نیست بلکه اشتباهاتی هم دارد. البته اشتباه بزرگتر را من میکنم. منی که همیشه عجله میکنم و بدون یه لحظه تفکر و مکث تصمیم گیری میکنم. اخر چرا این همه عجله؟  اما دیگر باخودم قرار گذاشتم اول چنددقیقه فکر کنم و همه جوانب را بسنجم و بعد بروم و کار را شروع کنم حداقل اگر در اخر کار متوجه شدم تصمیم اشتباه بوده است، ناراحت نمیشوم زیرا که قبل از اقدام چند لحظه ای فکر کرده ام.

از نتیجه پیش رو میترسم، از اینکه چشم باز کنم و فردای امتحانم باشد میترسم، از اینکه چشم ببندم و زمان اعلام نتایج برسد میترسم. بله من خیلی میترسم و ترس همه وجودم را فرا گرفته است.

امروز هم برف و کولاک تبریز را ترک نکردند.باز سامانه جدید برفی، باز سرمای سوزناک.نمیدانم ابن سال ۹۸ به چه فکر مبکند که از همان ابتدا مارا درگیر خودش کرد از سیل گرفته تا برف و کولاک الان

هی

چه کنیم این زندگی خسته ام کرده است. مسلما اگر میتوانستم الان اینجا نبودم ادم بی عرضه ای هستم و خودم هم میدانم

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

صدای باد

00.13 قبلترها به خرافات اعتقادی نداشتم ولی نمیدانم چرا حس میکنم واقعا بعضی خرافات ها در زندگی عملی میشوند. مثلا همین عدد13،نحسی ازش را چندبار دیدم و از همه مهمتر پلاک خانه مان هم 13هست،تا یک سال پیش حتی این موضوع یکبار هم توجه مرا به خودش جلب نکرده بود. اما چه کنیم که دنیا طوری با ما تا میکند که هرلحظه ممکن است کل اعتقادات زیرو رو شوند. ما هم باید یک گوشه بنشینیم و به گذر زمان توجه کنیم و با خود تکرار کنیم خب الان زندگی کدام رویش را بما نشان میدهد؟ من چه کاره هستم؟ در کدامین مرکز دنیا قرار دارم؟ 

از پنجره اتاقم بیرون را نگاه میکنم، سیاهی همه جارا فراگرفته و صدای باد هم کر کننده هست. اما من همین صدای باد را هم ترجیح میدهم به صدای انسانها

طبیعت را بیش از هرچیزی دوست دارم و امیدوارم برسد روزی که مادر مهربان طبیعت مرا بغل کند و در آرامش ابدیش مرا جای دهد.

به سختی گنوزی را تمام کردم. کتاب اشتباهات فراوانی داشت و از ان مهمتر اینکه پر از چرت و پرت هایی که باید حفظ کنیم.طبق محاسباتم باز هم از برنامه ریزی هایم عقب افتادم ولی چه کنم که من به یک چیز فکر میکنک و یک چیز دیگری رخ میدهد. مثلا همین امروز تصور چنین اتفاقاتی را نمیکردم البته نه اینکه اصلا فکر نکنم بلکه چندماهی بود نسبتا چنین موضوعی دیگر در خانه مایمان مطرح نشده بود.

من یادگرفتم تسلیم سرنوشت بشم و دیگر تقلا نکنم و خودم را نرنجانم. روح من دیگر جایی ندارد که قابلیت زخمی شدن داشته باشد.

یادگرفتم بی تفاوت باشم، بی تفاوت ها برنده واقعی هستند.

در آخر "چه تلخ است روایت غم بار عادت"

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

گل

امروز روز مادر بود.به قول یکی از اساتیدم که میگفت مادر بودن یه نقش نیست بلکه نوعی بیماری است. یک نوع بیماری مزمن که حتی وقتی بچه ات پنجاه سالش هم باشد تو باز عین دوسالگی اش نگرانش هستی مراقبش هستی به فکرش هستی، غافل از اینکه همان فرزندان بزرگ میشوند و میروند سراغ زندگیشان و البته باید این راهم پذیرفت چون هرفردی که به دنیا می اید خواسته ای از دنیا دارد و میخواهد خواسته اش را برای خودش عملی کند.بخاطر همین است که میگویم مادرشدن اشتباه است. وقتی میگویند بخاطر زیباشدن آلبوم عکستان بچه دار نشوید ینی همین. انسان اول باید به فکر خودش باشد اما وقتی مادر میشوی ناخوداگاه خودت را فراموش میکنی و به بیماری محبت دچار میشوی و انقدر محبت به خرج میدهی تا خودت میسوزی و تمام میشوی.

مخصوصا مادرخودم، بی نهایت به توان بی نهایت دوستش دارم و میفهمم شاید بعضی اتفاق ها اگر رخ نمیداد و او هم شرایط خوبی داشت، الان دراینجا نبود و زندگی اش بهتر بود.

صبح به دانشگاه رفتم تا یه برگه بیخود ر امضا کنم.از این جهت میگویم بیخود چون که چهل دقیقه الاف شدم و یک نفر انرا کپی نکرده بود. بیخودتر هم از این لحاظ که باز باید خودمان انتخاب واحد کنیم.

من کلا ادم گیجی هستم خیلی عجله ای!امروز باز فهمیدم هرچیزی که به دستم میدهند را صدبار بخوانم نه حداقل یکبار عین ادم بخوانم.وقتی بین درس روانشناسی و ان یکی واحد باید یکی را انتخاب میکردیم من اصلا ندیده بودمشان و وقتی به دوستم فرستادم، او گفت و من بدو بدو از طبقه ۸به طبقه همکف رفتم. در همکف هم هرکه را بگویید دیدم!جالب است که من وقتی میخواهم هیچ کس را نبینم همه جلویم ظاهر میشوند. بعد بازگشتم به کتابخانه کذایی، نمیدانم چه حکمتی دارد هرکجا می‌نشینم از قضا دوکبوتر عاشق پشت من می نشینند و وِر و وُر حرف میزنند.

در اواخر تایمی بود که باید در کتابخانه می‌ماندم که نماینده مان یکهو امد و گفت چقدر خواندی و خلتصه نوشنی و فلان (خب وقتی در کاغذ کاهی سوالات را برای خودم نوشته بودم نمیتوانستم انکار کنم) البته من با نوشتن یاد میگیرم و بخاطر همین هم نوشتم وگرنه این ها خلاصه نیستند.

بعد به دندانپزشکی رفتم و من همیشه با پله ها میروم و از قضا امروز هیچکس نیامده بود و مو اولین نفر بودم و برای خانم محمدزاده هم یک دسته گل اورده بودند.چند سال پیش روز مادر گل خریدیم ولی بعد از سه ماه چنان گل خشک شد و عین تیر برق شد که نگو ونپرس. من علاقه ی شدیدی به هرنوع گل مخصوصا گل رز هلندی دارم. هرگلی برایم بیاورند(که هیچ کس تا به حال نیاورده) خشکش میکنم و الان هم چندگل خشک شده دارم از سالها قبل

در راه برگشت با اینکه کلاهم درکیفم بود درنیاوردمش و سرم هم اکنون درحال ترکیدن است🤦🏻‍♀️😢

این راهم بگویم طبق پیش بینی هایم امروز باید گنوزی رو تمام میکردم ولی متاسفانه چیزی ننوشتم و ماند برای فردا

تا یادم نرفته این راهم بگویم که فقط روز پرست نباشم، منتظر نباشیم روز مادر برسد و همه گل فروشی ها و شیرینی فروشی ها و... پر شوند از ادمهایی که می‌خواهند چیزی بخرند.اینکه باری از افکارشان را کم کنیم بهترین کار ممکن است که خداروشکر ما بیشتر باری اضافه میکنیم تا کاستن.

نه تنها مادر بلکه پدر بودن هم سخت است و من هیچوقت مادر نخواهم شد. زیرا که درخودم چنین فداکاری نمیبینم که در راه بچه و مشکلاتش و حالا خوشی هایش خرج کنم. به اندازه کافی دنیا بمن روی ناخوشش را نشان داده وبرایم کافی است :)

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

خواهر کوچولو

صبح تصمیم گرفتم پیش خواهرم زهرا بروم و کمی با اون باشم. دوسه ساعت وراجی کردیم و بعد هم که مشغول خواندن فارماکوگنوزی شدم!وااااقعا حس نمیکردم اینقدر قرار است طول بکشد حتی طولانی تر از فارما و درمان و سیو.البته این را هم بگویم که تمرکز کافی نداشتم و ذهنم مشغول بوده و هست، شاید به همین علت نمیتواند دیگر مرا تحمل کند. چندساعت هم درگیر گوشی خواهرم شدم و هرچقدر تلاش کردم GPS گوشیش درست نشد که نشد. اخر سر مثل همیشه یک طرفی پرتش کردم.

یاد جمله ای افتادم "تندتر تر از آب روان عمر گران می گذرد " انگار همین دیروز بود که ترم شروع شده بود و شاید همین چندلحظه پیش بود که فهمیدیم قرارنیست میانترم درمان۳بدهیم و.... اما الان،  الان ما همه درحال خواندن ۱۸۰ واحدی هستیم. مسلم است که قرار است همه چیز را باهم قاتی کنم چون عین هم هستن. برف هم که مثل همیشه میبارد. امسال سال عجیبی بود ان از شروعش با سیل و این هم از پایانش با برف

هرچند من برف را دوست دارم ولی به شدت در این روزها احساس سرما میکنم. شاید کم کاری تیروئید دارم، نمیدانم 

دلم میخواهد بخوابم و بیدار بشوم و شب پنجشنبه ۸اسفند برسد.بعد با خیال راحت بخوابم و صبح جمعخ وقتی بیدار میشوم دیگر استرسی ندارم البته استرس نتایج از هرچیزی بدتر است.

شب خوش!به گمان گنوزی از هردرسی بیشتر طول خواهد کشید!

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

فراموشی

درحین خواندن فارما به این نتیجه رسیدم که دیشب فراموش کردم اینجا متنی بنویسم.خب اصلا یادم نمی‌آید که دیروز اصلا چه اتفاقی برایم افتاد، نمیدانم اما این روزها احساس میکنم بیش از پیش حافظه ام دچار مشکل شده است.

محض اینکه یادم امد که باید در اینجا متنی بنویسم گوشیم را برداشتم چونکه بعید نبود دودقیقه دیگر فراموش کنم باز!!!

درحین خواندن فقط لعنت به خودم میفرستم که چرا در طول ترم این مدلی که الان میخوانم نمیخواندم. چرا وقتی میدانستم خلاصه نوشتن خیلی موثر است تنبلی کردم و ننوشتم!البته این را هم بگویم خواهرم معتقد است خلاصه نوشتن کار مزخرفی است درنتیجه او هم انگیزه مرا تضعیف کرد☹️😒

بازهم برف بازهم شهر سفید، بدبختی این است شنبه باید برای انتخاب واحد دستی به دانشگاه برویم و بدبخت تر از ان اینکه باید به دندانپزشکی هم بروم. بدبختر از این ها هم اینکه پاسخنامه ها غلط زیادی دارند و من هم وقت ندارم از رفرنس ها چک کنک و درنتیجه در امتحان هم اشتباه خواهم زد. عین درمان این ترم که یه چیزی را استاد در کلاس مدل دیگری گفته بو. و جزوه من هم غلط بود.الان همه درحال رفرنس خواندن و من هم درحال حفظ کردن غلط های بیشمار

بقول معروف من ادم نمیشوم. هر روز خدا بیکار بودم اما دریغ از یک ذره فکر کردن به چیزی که در انتظار من است. اگر ان روزها بهتر می اندیشیدم الان اینگونه نبودم و شاید وضعیتم تا این حد حال بهم زن نبود.

به درود ( به سراغ مبحث ضد مایکوباکتریایی میروم)

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

عکاسی

امروز به پشت بام خانه مان رفتیم (من و خواهر کوچکم) و تا دلتان بخواهد برف بازی کردیم.از همان دوران راهنمایی به یاد دارم که به محض رسیدن زنگ تفریح به حیاط حمله ور میشدیم و گلوله های آتشینی به سر و صورت همدیگر پرتاب میکردیم. حتی دبیرستان هم تا سر حد مرگ بازی میکردیم. اما نمیدانم چرا از دانشگاه متنفرم. نمیدانم چرا از ادمهای اطرافم متنفرم و دلم همان ادم های راهنمایی و دبیرستانم را میخواهد. صاف و سادره وروحی کودک که همیشه دنبال لذت بردن از زندگی بودیم. در دانشگاه افسرده تر شدم. آدم‌هایش با دنیای من متفاوتن. لذت های من را دوست ندارند(البته من این را میدانم هرکس علایقی دارد) ولی اینکه من باید ادمهایی که شبیه خودم هستن را پیدا کنم ناممکن شده.مسلما بعد از ترک دانشگاه هیچوقت به سراغ خاطرات ان نخواهم رفت.یک زندگی مهیج و شورانگیز برای خودم خواهم ساخت. من ادم ساده ای هستم و هرچه را بلدم به همه میگویم(البته معتقد بودم این یعنی خود انسانیت،)اما هم اکنون فهمیدم که آدم ها از من انتظار انسانیت ندارند بلکه انتظار خر حمالی دارند. اینکه هروقت سوارم می‌شوند بنده ادم خوبی هستم ولی در بقیه موارد من بی اهمیت میشوم. البته همه این نوع برخورد ها به خودم برمیگردد زیرا که از اول عین خل ها بیش ازحد به ادم ها سواری دادم ولی دیگر چنین رفتاری نخواهم کرد.

اه، چطوری ذهنم مشغول این چیزها شد و موضوع اصلی را فراموش کردم،  تا دلتان بخواهد روی برف ها خوابیدم و کلی هم عکس گرفتم.فردا روز دفاع خواهرم است.

نمیدانم من در روز دفاعم چه حسی خواهم داشت. اصلا کاش میتوانستم یک دفاع تکی نفری بکنم. دفاعی که هیچکس نباشد حتی اساتید. من باشم و من باشم و من 

سوگندی یاد کنم و نیم ساعت روی سکو بشینم و به صندلی ها به لحظاتی که روی انها یک زمانی نشسته بودم.به اتفاقاتی که افتاد

افکاری که به ذهنم امدند و رفتند و بال و پر گرفتند و به سوی ناکجا اباد پرواز کردند و هرگز برنگشتند.شاید هم برگشتند ولی من در خانه ذهنم بسته بود و نتوانستند چندصباحی در انجا زندگی کنند

خلاصه آشفته بازاری است در ذهنم

اینکه ادم برای تنها نبودن به خاطر کلیشه های مزخرف جامعه مجبور است با افرادی بماند بدترین اتفاق ممکن است.

من از سکوت و تنهایی پرهیاهو خودم لذت میبرم اما حیف که دیگران درک ندارند.افسوس 

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

برف

از دیروز چنان برفی درحال باریدن است که تا به حال ندیده بودم، البته احتمالا ده سال پیش هم چنین برفی باریده اما من بچه بودم و یادم نمی آید.امشب فراموش کردم تا به اینجا بیایم شاید که نه به خاطر استرسم برای ۱۸۰ واحدی ست. میترسم و خیلی هم میترسم

در این فکرم که چرا طول ترم وقتی تست هارا میزدم برایشان خلاصه ننوشتم؟  چرااااااا. منکه همیشه برای هرچیزی خلاصه مینوشتم و حالا برای چیز به این مهمی خلاصه ننوشته ام.مسلما اگر خلاصه داشتم الان خیلی راحتتر بودم و حداقل استرسم کمتر بود. روابطم با دوستانم طبق معمول تیره و تار شده و من دیگر ادم سابق نیستم که برای بقای چیزی تلاش کنم،  بقول آیسان که شاید در وهله اول به جمله اش خندیدم ولی الان عمق حرفش را میفهمم: بود بود نبود شوت :)

امروز سیو را تمام کردم با هزار بدبختی و به سراغ فارما میروم.

از سرما درحال یخ زدن هستم. با یک تیشرت اضافه میروم تا بخوابم،  شبخوش

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

تصادف

دیروز گفتم به دانشکده میروم اما کاش نمیرفتم!

خب همیشه این را بمن گفته اند که روز یکشنبه برای ما خوب نیست، روز نحسی است، کاری رو در روز یکشنبه شروع نکنیم و...تا آنجاکه داییم که شغل آزادی دارد یکشنبه هارا برای خودش روز تعطیل کرده و هیچوقت کار نمیکند.همیشه به این چیزها گارد گرفته ام که آخر که چی؟  همه روزهای خدا عین هم هستن و نمیشود که روزی را نحس عنوان کرد. اما طبق چندین سال جمع بندی ام به این نتیجه رسیده ام که واقعا روز یکشنبه برای ماها شانس نمیاورد. حداقل خودم در کارهایم اثراتش را دیده ام. امروز در کتابخانه نشسته بودم و حوالی ظهر دو زوج وراج امدند و صدایشان درگوشم بود. من همیشه برایم جای سوال است که دو مرغ عاشق در کتابخانه چه غلطی میکنند؟؟؟؟ الان که دیگر امتحانی وجود ندارد و حداقل دوساعت بیکاریشان را بروند یه گوشه ای از دانشکده پیدا کنند و بنشینند نه اینکه محل نشستن و وراجی هایشان کتابخانه باشد.از اول هم عقیده داشتم کتابخانه ما کتابخانه نیست بلکه لاسکده شده است :|

خب ساعت۴.۳۰وقتی برمیگشتم متوجه شدم نفرکناریم کسی بود که من همیشه خدا از او متنفر بودم. نمیدانم این حجم از نفرت چگونه در من بوجود امده؟ شاید از روی مزخرفاتی که تابه حال درباره اش شنیده ام.

به اینجا ختم نمیشود، از ان سر کتابخانه به ان سر کتابخانه میرفتم که دوستم را دیدم!اخر من اورا در کتابخانه مرکزی دیده بودم و فکر میکردم انجا میرود ولی ظاهرا به دانشکده خودمان هم میرود.

شارژ گوشیم تمام شده بود و به لطف اینترنت نداشتن در کتابخانه نمره کاراموزی بیمارستانم را ندیدم.بعد هم هرچقدر خواستم به گوشی خواهرم وصل شوم و از هات اسپاتش اتفاده کنم باز نشد. درنهایت در دوقدمی خانه تصادف کردیم!اصلا همین را به خاطر دارم که گوشیم را داخل کیفم گذاشتم و یکهو خواهرکوچکم گفت مواظب باش.

من هیچ واکنشی نشان ندادم!برای خودمم عجیب است

این ینی دیگر من به ته هرچی ناامیدی و فلاکت و بدبختی و رنج در دنیا بوده است رسیدم و زین پس هرچیزی برایم اتفاق میافتد پشیزی بیش نیست!

چه کنم از این همه تصورات خیالی و رویاهای نشدنی ذهنم

چه کنم از ارزوهایی که تباه شدند

چه کنم از این همه اعتمادبه نفس و بیخیالی مفرط

چه کنم از ضربه زدن های خودم به خودم

چه کنم از سرنوشتی بی رحم که در انتظار من است

خدا میداند چه سرنوشتی

شب خوش:)

  • سرگردان بی ذهن