در جستجوی معنی زندگی

کتاب هایی که در طول سالها قرار است بخوانم تا به معنای زندگی برسم.

در جستجوی معنی زندگی

کتاب هایی که در طول سالها قرار است بخوانم تا به معنای زندگی برسم.

زندگی چیزی نیست که با فکر کردن بتوانیم به آن برسیم، در واقع زندگی نفهمیدنی ترین موضوعی است که تا به حال دیده و درک کرده ام.امیدوارم روزی بفهمم چرا نمیتوانم معنی زندگی را بفهمم!!!

آخرین مطالب

۱۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

گاهی

گاهی حوصله نداریم

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

عادت

چه حکمتی است که وقتی یک کاری را فقط یک روز انجام نمی دهم،دیگر نمی توانم عین گذشته آن کار را بکنم.البته باید عادت کرده باشم ولی همین عادت را هم دوسه روز اگر انجام ندهی احتمالا فراموش خواهیم کرد.

هرچند که این جمله هم درست است: عادات دیرینه سخت جانند،حتی وقتی می پنداریم مدتهاست از سرمان افتاده.

رونده به سوی نمیدانم ها :)

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

بی حوصله

چندان حوصله ای برایم نمانده، یکی از دندان هایم درد میکند و بیرون هم که نمیتوانیم برویم!گوشی را هم از امروز کنار میگذارم تا بتوانم به حالت یه هفته قبل زندگی کنم.امیدوارم هر فردی به هرچیزی که دوست دارد برسد.

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

فوتبال

درحال دیدن فوتبال بارسلونا و رئال مادرید هستم!اما هیچ کس عادل نمیشود. لذت فوتبال فقط با عادل فردوسی پور بود.امروز صبح زود رمان کوری را تمام کردم و بعد هم چرنوبیل را تماشا کردم.چقدر دردناک بود.واقعا چرا بشر بدون ساختن سلاح های اتمی نمی تواند زندگی کند؟ چرا باید این همه خرابی برای مردم عادی بوجود بیاورند فقط بخاطر حفظ قدرت و گاها سرک کشیدن در کشورهای دیگر؟؟ 

درک زندگی سخت شده است.

در رمان کوری هم حتی در آن شرایط بعضی افراد حس میکنند باز میتوانند از بدبختی دیگران سو استفاده کنند.وقتی که دولت سهم غذای کوران را به تیمارستان می فرستاد چند کورِ قلدر غذاهارا خودشان برمیداشتند و بعد به ناعادلانه ترین حالت ممکن تقسیم میکردند! مردانی که معتقد بودند وقتی رئیسِ کورِ اراذل زن هایشان را میخواست وگرنه خبری از غذا نبود، باید به این حرف رئیسِ کور گوش داد! وقتی که خودشان هم میگفتند وقتی خدا چنین موهبتی به زنان داده، خب چه میشود از این اراذل دریغ نکنند تا ماهم بتوانیم شکممان را سیر کنیم.درحالیکه حتی در بهترین حالت هم شکمشان هیچوقت سیر نمیشد. ایا بهتر نبود بجای تسلیم شدن و ترسیدن، دفاع میکردند؟ چه کسی حال ان زنان را می‌توانست درک کند؟ وقتی شب از بخش اراذل بازمیگشتند دیگر هیچکدامشان حال و حوصله نداشتند و دیگر آن آدمی که چندساعت قبل بودند نبودند!عین فردی که طوفانی را تجربه میکند و دیگر آدم قبل طوفان، آدم بعد طوفان را نخواهد شناخت!

زندگی همین است دیگر، بعضی چیزها از یادمان می رود و برخی دیگر یادمان می ماند. این مورد تجاوز جزو چیزهاییست که هیچ زنی فراموش نمیکند.

همسرچشم پزشک، چشم پزشک، پیرمرد، دختر عینکی، پسربچه لوچ، مرد کور اولی و زنِ مردِ کور اولی شخصیت های اصلی داستان بودند.

موضوعی که ذهنم را درگیر کرده آیا اگر به جای همسر چشم پزشک (تنها فرد بینا در این کشور)خود چشم پزشک می توانست ببیند، آیا عین زنش فداکار میشد؟  زنش نهایت عشق و محبت را نثارش کرد ولی در برهه ای چشم پزشک با دختر عینکی خوابید!!!!!!من حس میکنم چشم پزشک هیچوقت نمیتوانست در آن حد از خودگذشتگی نشان دهد پس بخاطر همین ساراماگو شخصیت قهرمانش را یک زن انتخاب کرد زیرا چنین محبتی از یک زن بعید نیست.

تسلیم امواج خواب شدم و هنگامی که غرق می شدم،  به تو (محبوب گور به گور شدم بیا دیگه خسته شدم از این همه چشم انتظاری☹️😂) می اندیشیدم.

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

تقدیر

در صفحه ۲۶۸ کتاب کوری هستم. این روزها خیلی ها گفتند درحال زندگی کردن در رمان کوری هستیم، ترغیب شدم تا این کتاب را که خیلی وقت است در کتابخانه ام خاک می خورد بخوانم. از لحاظ قرنطینه تشبیه کردند یا که چی؟ نمی دانم هدفشان از این تشبیه کودکانه چه بود. چون که فضای داستان کاملا متفاوت است و شاید از لحاظ همه گیری کوری و همه گیری کرونا به این موضوع پرداخته اند. چند ساعتی است که در حال افسوس خوردنم. وقتی حتی  در شرایط کوری هم هستند کورهایی که می خواهند از آب گل آلود ماهی بگیرند. درواقع کور علیه کور، وقتی که سهمیه غذای کورها توسط چند کور قلدر به تاراج میرود و بقیه برای دست یابی به حق مسلمشان باید به آنها باج بدهند. این شروع داستان است شروع خفت و خواری، شروع ازدست دادن تدریجی هرچیزی که دارند. شاید اگر در همان ابتدا مقاومت میکردند و قبول نمیکردند و نمی ترسیدند اتفاقات پیش رو برایشان نمی افتاد. اما با شاید و اما و اگر که تقدیر نمی چرخد، تقدیر پیش از رسیدن به مقصد هزار پیچ و تاب می خورد و فقط تقدیر می داند بهای هر کاری چیست.

به راستی کوری واقعی ینی زندگی دردنیایی که همه امیدها بر باد رفته است. وقتی امیدی نباشد چه کور باشی چه بینا چه فرقی میکند؟ تو درهمان لحظه ناامیدی می خواهی بمیری پس چه فرقی میکند بینا بمیری یا کور بمیری؟ با مُردن کور میشوی، دیگر نمی توانی دنیایی را ببینی و حس هایی را تجربه کنی که قبلا میکردی، همه آنها از دسترس تو خارج می شوند عین حالت کوری که دیگر روشنایی چشمانمان در اختیار ما نیست.

دوست داشتم امروز این کتاب را تمام کنم اما مگر این همه وقت تلف کردن می‌گذارد؟  کاش یاد میگرفتم وقتم را که هر لحظه با سرعت نور در حال گذر است، بهینه تر تلف میکردم.اما انتظاری هم از خود ندارم زیرا:عادات دیرینه سخت جانند، حتی وقتی می پنداریم مدتهاست از سرمان افتاده.

سالها به این شکل گذرانده‌ام و حالا نمیتوانم انتظار داشته باشم با چندماه تغییر رویه به حالت ایده آل برسم.

بقول  ایشی گورو :بهترین قسمت روز شبه.البته اگر یاری هم بود دوچندان میشد، می روم تا ادامه کتاب را بخوانم در انتظار اینم که زنِ قهرمان ِ چشم پزشک مرا به کدامین سو در این نیمه های شب خواهد برد؟ 

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

افراط

اصولا از بچگی ادمی افراطی بودم یعنی هیچوقت تعادلی نداشتم یا افراط مفرط یا تفریط مفرط.امروز با اینکه صبح رمان کوری را ادامه میدادم تا به صفحه ۱۰۰ام برسم خواهرم گفت بیا و سریالی را که دانلود کرده بود را ببینیم من هم رفتم پیشش و الان که ساعت۲۳.۲۹دقیقه است به اتاقم بازگشته ام!!!!بله یک چنین غیبت طولانی.امروز داییم به خانه ما آمده بود و با مُشت های کرونایی از هم استقبال کردیم. قبلش هم تا میتوانستم در یوتیوب به سر میبردم و هرچیزی که درباره فساد اخلاقی بود تماشا کردم!فساد اخلاقی بی حد و مرز بازیگران و فوتبالیست ها. هنوز هم نمیدانم چرا باید از بیت المال برای این فوتبالیست ها پول خرج شود که به ریش منو شما بخندند. یا همین بازیگران نان به نرخ روز خوره صدا و سیما.

چه میدانم عقل ناقص من قد نمیدهد و نمیتوانم درک کنم.

خلاصه حس میکنم درس خواندن چقدر بهتر بود و چقدر زندگی ام را پربارتر میکرد و چقدر از این دنیای مجازی فاصله داشتم و چقدر از همه جا بی خبرم.

فکر میکنم در این برهه هرچقدر بی خبر تر باشم به نفع من است. اینکه از خیلی از روابط پشت پرده افراد بی خبرم گاها نشان از امّلی من دارد ولی حقیقت این است که من حوصله توجه کردن به این حرف هارا ندارم و برایم مهم نیست که چه پشت سر من میگویند یا نمی گویند من همین زندگی متفاوتم را پذیرفته ام چون چاره ای نداشتم و فلذا با شرایط کنار امده ام و دیگر عادت کرده ام و نمیتوانم از این حالت بیرون بیایم زیرا ترک عادت موجب مرض است.

یک زمانی من کلش بازی میکردم اما حالا برایم جالب است که دیگر دل و دماغ بازی کردن ندارم.

دیگر هیچ‌چیز برایم جالب نیست و شاید از علایم افزایش سنم باشد در طی این سالها

بیاد بیاورم لحظاتی را که پا در دانشگاه گذاشتم؟ یادم نمی آیند و نمیخواهم که یادم بیایند.زیرا زمان هیچوقت به عقب برنمی گردد پس من هم اجازه بازگشت به گذشته و نبش قبر و قدم در جاده فراموش شده گذشته ندارم.به جلو و به آینده ای مه آلود هم فکر نمیکنم. آینده کتابی سربسته است که باید به اندازه کافی کنجکاو بود تا آنرا گشود.جمله ای زیبا که از رمان کوری امروز یاد گرفتم.

شبتان زیبا

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

خواب

به این فکر کنید همین لحظه بما بگویند اگر بخوابید و بعد از چند لحظه بیدار شوید همه چیز درست شدع است، همه چیز به روال عادی قبلی اش برگشته، قرار است دنیا روی خوشش را بما نشان دهد و شانس برای یکبار هم که شده در خانه من را زده است، من هم دوان دوان میروم تا در را به سویش باز کنم :)

چندروز پیش(شنبه ای که گذشت) من فکر میکردم امروز روز رهایی من است، روزی است که آغازگر لحظات فراموش نشدنی برابم خواهد بود. اما نشد!زندگی میخواهد با تلنگرعایش بمن بفهماند سرنوشت تو همین است و بیش ازحد فکر و خیال نکن و مغزت را به آتش نکش! افکاری که روزی به واقعیت نخواهند پیوست ارزش بوجود آمدن و خلق شدن هم ندارند.افکاری چنین فقط باروتی میشوند تا درونم را به آتش بکشند. تلاش های زیادی میکنم تا زندگی عادی بتوانم داشته باشم اما تا الان که موفق نبوده ام. یعنی شرایط عین همان پنج سال پیش است، روزهایی که فکر نمیکردم بیایند ولی آمدند و زندگی مرا تغییر دادند. چندسال پیش من زندگی فعلی ام را به هیچ وجه نمیتوانستم تصور کنم و هرکس بمن میگفت روزی روزگاری در این شرایط قرار میگیرم و زندگی میکنم(درواقع زجر میکشم و اسمش را نمیتوان زندگی کردن گذاشت بلکه کُشتن زندگانی در درونم، واژه ی درخورتری ست.)

اما روزها و ماه ها گذشتند وشرایط همان شد که در سرنوشت نوشته شده بود. بعد این سالها میفهمم سرنوشت آدمی نوشته شده و فقط در دوراهی های زندگی حق انتخاب دارد و تمام!نه کمتر نه بیشتر. البته این دوراهی ها هم در نهایت بهم وصل میشوند و فقط انتخاب یکی از این دوراهی ها شاید سرعت رسیدن به آن چیزی که برایمان مقدر شده است را کم با بیشتر کند وگرنه این دوراهی ها هم به کل زندگی و سرنوشتمان را تغییر نمی دهند.

زندگی بی رحم...

لحظاتی که نیامدند و دیگر هم نخواهند آمد، سوالم از خودم این است پس به چه امیدی اصلا زنده هستم؟ پاسخی هم ندارم. نمیدانم کِی و کجا کاسه صبرم لبریز میشود و به این زندگی نکبت بار پایان خواهم داد.

ادمی که هستم را نمیخواهم اینکه فوری انسانها را می بخشم را نمخواهم، اینکه با همه مهربانم را نمیخواهم، اینکه از خودگذشتگی میکنم را نمی‌خواهم، اینکه هر کس هرچیزی گفت انجام می دهم را نمی خواهم، اینکه مردم سوارم میشوند حتی دوستانم! را نمی خواهم. من با این جمله که "باران باش برای همه" زندگی ام را پیش میبردم اما دیگر نمیتوانم.چرا در مقابل این همه محبت این همه بی چشم و رویی نصیبم میشود؟  از امروز عین خود آدم ها رفتار خواهم کرد نه کمتر نه بیشتر.بقول قانون سوم نیوتون:کُنش هر چیزی واکنشی دارد.

تصمیم گرفته بودم تا روز ۱۸۰ واحدی متنی در اینجا بنویسم حالا باید تا ۴ اردیبهشت به این قولم پایبند باشم؟  نمیدانم اما دوست دارم تا اخر عمرم در این وبلاگ خاک خورده چندکلمه ای بنویسم.شاید گذر زمان را بیشتر حس کردم و بیشتر به این جمله پی بردم که"تندتر از آب روان، عمرِ گران می گذرد."

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

گریه

نمی دانم زندگی و دنیا چرا تا این حد غیر قابل پیش بینی اند؟  روز به روز اتفاقات شوکه کننده برایمان می افتد.با این حساب چگونه برای آینده ای نامعلوم برنامه ریزی کرده و پیش رویم؟  مگر می شود؟ 

سراب آینده ای که هرگز رخ نخواهد داد و در عوض چیزهایی رخ خواهد داد که به مغزمان خطور نکرده بود.

این جملات را در شرایطی مینویسم که برطبق برنامه ها، من الان باید در استرس فردا می بودم، فردایی که رسید ولی نه آنطوری که فکرش را میکردیم. فردایی که قرار بود ازمون ۱۸۰ واحدی بدهم و به اغوش کتابهایم برگردم، به اغوش دفتر نقاشی ام، به آغوش گرم پینترست با طرح های جذابش

هیچ کدام از اینها و خیلی از افکار دیگر ذهنی ام به واقعیت نپیوستند!نمیدانم چرا نمیتوانم خودم را کنترل کنم و گریه نکنم، یکهو اشک از چشمانم سرازیر شد وقتی خواهرم سرم داد زد، من چند سالی بود که زیاد باکسی کاری نداشتم حس میکردم مهربان بودن و عین دیگری نبودن ویژگی بسیار خوبیست، اما حالا میگویم با هرکس باید عین خودش رفتار کند تا بفهمد که برتری نسبت به بقیه ندارد و بقیه احمق و خل و پخمه نیستند که به اون محبت میکنند بلکه بقیه، طرف مقابلشان را ادم فرض میکنند.

"آدمی زمانی متوجه‌ معنی حرف ها و رفتارهایش می شود که با افرادی از جنس خودش مواجه شود" یا"انسان ها متوجه تغییر رفتار شما می شوند اما متوجه تغییر رفتارشان که باعث تغییر رفتار شما شده نمی شوند."

با اینکه نشد امتحانی بدهم و اصلا نمیخواهم رتبه بیاورم، فردا عین برنامه ریزی هایم به خواندن کتاب کوری می پردازم:)

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

سرگردان

اهنگ موردعلاقه ام را درحالی گوش می دهم که مانده ام چه کار کنم، چه برنامه ریزی بریزم برای روزهای در پیش رو.فکر پشت فکر، مغزم از شدت فکر کردن در حال سوختن، جزغاله شدن و درنهایت خاکستری که با یک طوفان ذهنی پخش خواهد شد!

اخر کجای دنیا این همه لحظه ای تصمیم میگیرند؟ شب خوابیدند بیدار شدند آزمون ۱۸۰واحدی گذاشتند، حالا هم دم به دقیقه تاریخش را عوض میکنند. من اصلا هنوزهم باورم نمیشود آن همه تصورات ذهنیم به فنا رفته باشند.پنجشنبه ای که قرار بود روز رهایی برای من باشد و بروم سمت همه چیزهایی که دوستشان دارم و به معنای واقعی کلمه زندگی کنم. زندگی که نه فقط یک کلمه باشد بلکه آن را لمس کرده باشم!اما چه چیزی رخ داد؟  همه چیز عوض شد

الان هم نمیدانم به آغوش کتاب هایم برگردم؟ به سراغ نقاشی بروم؟  به سراغ درسی بروم که اصلا معلوم نیست آیا اصلا این ازمون برگزار خواهد شد یا نه! با شرایط فعلی همه چیز امکان پذیر است، بر فرض من الان شروع کنم و بخوانم اگر کلا امتحان لغو شد چی؟؟؟؟ منی که قرار نیست ادامه تحصیل بدهم پس چرا الکی بخوانم؟ 

درحالیکه اگر تکلیفم مشخص بود به سراغ کتابهای نخوانده ام میرفتم، وقتم را در این راه صرف میکردم چون هیچوقت قرار نیست از وقت تلف کردنم در این راه پشیمان شوم! زیرا که هرکتابی حرفی برای گفتن دارد ولی هیچ درسی برای من جذاب نیست و حتی یک کلمه اموزنده هم ندارد.

زندگی زندگی زندگی به راستی زندگی یعنی چه؟ آیا تا به حال کسی واقعا زیسته؟ شاید بودن در کنار کسی که دوستش میداری به نوعی زندگی کردن باشد. عشقی که روحت را نوازش میدهد. عشقی مثل کاترین در بلندی های بادگیر میخواهم یا عشقی مثل دیزی در گتسبی بزرگ

با تمام وجودم دوستش بدارم و به لحظاتم رنگ زندگی بپاشد، اما این ها همه یکی از هزاران تصورات ذهنیم هستند.من همانم که سرنوشت مقدر کرده و من فقط در دوراهی ها میتوانم کمی تاثیر بگذارم و قادر به تغییر کلی شرایط نیستم.

امشب بازی بارسلونا را خواهم دید.شاید اگر پسر بودم حتما فوتبالیست میشدم. هیجان بخش مهمی از تصورات ذهنم است.

در حالی اهنگ موردعلاقه ام را پیدا کردم که بازی پاری سن ژرمن را داشتم نگاه میکردم و همزمان سوال حل میکردم.

شبی که پایان ناپذیر است. نمیدانم به چه چیزی فکر کنم. اما به این نتیجه رسیدم حداقل روزی سه ساعت کتاب بخوانم همین.فعلا تا این جای کار به این موضوع پی برده ام.

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

امروز صبح هنگامی که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم اتاقم را مرتب کنم و کمی تغییرش بدهم.کاری که قرار بود پنجشنبه بعد از امتحانم انجام بدهم. در عرض دوساعت اتاقم به بهترین حالت ممکن تمیز شد. یاد این جمله افتادم که "به عمل کار برآید به سخندانی نیست" واقعا انسان چیست؟  این موجود دوپا، تا وقتی بخواهد یک کاری را بکند زمین و زمان را بهم میزند تا به هدفش برسد ولی امان، امان از روزی که آدمی نخواهد کاری را بکند.

در این قرنطینه خانگی سریال هایی را دانلود کرده و درحال دیدنشان هستم و مشغول فراموشی هستم.

کاش در این بحبوحه ها کور سوی امیدی داشتم ولی ندارم!

نمیدانم چه چیزی در انتظار من است،  چه اتفاقی قرار است بیافتد.انسان از هر چیزی میترسد. در واقع زندگی چیزی است که برایت اتفاق می افتد وقتی داری برای چیز دیگری برنامه ریزی می کنی.

دیروز و امروز فهمیدم که علت سردردم استفاده بیش از حد این دو روزم از گوشیم است. واقعااا چشم هایم در حال نابود شدن هستند و چقدر زندگی بدون گوشی لذت بخش تر است.

تصمیم دارم از فردا باز هم گوشی را کنار گذاشته و به سراغ کتاب هایم بروم

دوست دارم هر روز اینجا متنی بنویسم تا ۲۰ فروردین

خدارا چه دیدید شاید اصلا تا انموقع مردم!

  • سرگردان بی ذهن