امروز ۸دقیقه از زمانی که باید اینجا میبودم، سپری شده و دیرکرده ام. چنددقیقه ای را در توییتر بودم و گشتی در انجا میزدم. البته امروز میخاستم حین بازگشت به خانه در ماشین خواهرم، متنی بنویسم ولی مطابق معمول فراموش کردم، امروز هم به کتابخانه رفتم،صحنه جالبی دیدم یه فرد از تخته شاسی نقاشی به عنوان سدی استفاده کرده بود تا دیگران را نبیند و تمرکزش بهم نخورد
یادم امد وقتی اول راهنمایی بودم از ان تخته شاسی های بزرگ داشتم چقدرهم عشق میکردیم وقتی روزی در هفته فرامیرسید که میتوانستیم ان تخته ها را در دستانمان قرار داده و با یک حس خودبزرگ بینی و حس اینکه بله من اکنون یک نقاش هستم در خیابان های شهر پرسه میزدیم.
خلاصه این فرد ان تخته شاسی را اورده بود تاکسی را نبیند غافل از اینکه نزدیک به بیست بار از صندلی اش بلند شد و هی رفت و آمد کرد
من هم با کمال افتخار از وقتی که رسیدم در صندلی نشستم و حتی یکبارهم بلند نشدم😃
تنها چیزی که برایم عجیب است اینکه از ناحیه سمت چپ بدنم احساس سرما میکنم. دست و پای چپم یخ زده بودند و من هم پالتوم را روی پاهایم انداختم و روی دستم هم شال گردنی ام را کشیدم بلکه کمی گرمتر شوند.
امروز دیگر نگهبان کتابخانه از من کارت دانشجوییم را نخواست، شاید اوهم دیگر به این عقیده رسیده که جز یک دانشجوی فلک زده چه کسی ان موقع صبح در روز تعطیل به دانشکده می رود؟ آن هم کتابخانه اش
خلاصه قرار بود وقتی رسیدم خانه ادامه درسهایم را بخوانم ولی تا همین الان درحال خندیدن و وراجی و دراز کشیدن و الان هم که کم کم چشمانم درحال به خواب رفتن هستند.
دیگر نه ارزشی برای درسی هست نه ارزشی برای اهنگ گوش دادن
- ۹۸/۱۱/۱۷