در جستجوی معنی زندگی

کتاب هایی که در طول سالها قرار است بخوانم تا به معنای زندگی برسم.

در جستجوی معنی زندگی

کتاب هایی که در طول سالها قرار است بخوانم تا به معنای زندگی برسم.

زندگی چیزی نیست که با فکر کردن بتوانیم به آن برسیم، در واقع زندگی نفهمیدنی ترین موضوعی است که تا به حال دیده و درک کرده ام.امیدوارم روزی بفهمم چرا نمیتوانم معنی زندگی را بفهمم!!!

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

امروز صبح هنگامی که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم اتاقم را مرتب کنم و کمی تغییرش بدهم.کاری که قرار بود پنجشنبه بعد از امتحانم انجام بدهم. در عرض دوساعت اتاقم به بهترین حالت ممکن تمیز شد. یاد این جمله افتادم که "به عمل کار برآید به سخندانی نیست" واقعا انسان چیست؟  این موجود دوپا، تا وقتی بخواهد یک کاری را بکند زمین و زمان را بهم میزند تا به هدفش برسد ولی امان، امان از روزی که آدمی نخواهد کاری را بکند.

در این قرنطینه خانگی سریال هایی را دانلود کرده و درحال دیدنشان هستم و مشغول فراموشی هستم.

کاش در این بحبوحه ها کور سوی امیدی داشتم ولی ندارم!

نمیدانم چه چیزی در انتظار من است،  چه اتفاقی قرار است بیافتد.انسان از هر چیزی میترسد. در واقع زندگی چیزی است که برایت اتفاق می افتد وقتی داری برای چیز دیگری برنامه ریزی می کنی.

دیروز و امروز فهمیدم که علت سردردم استفاده بیش از حد این دو روزم از گوشیم است. واقعااا چشم هایم در حال نابود شدن هستند و چقدر زندگی بدون گوشی لذت بخش تر است.

تصمیم دارم از فردا باز هم گوشی را کنار گذاشته و به سراغ کتاب هایم بروم

دوست دارم هر روز اینجا متنی بنویسم تا ۲۰ فروردین

خدارا چه دیدید شاید اصلا تا انموقع مردم!

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

یکشنبه

یکشنبه

یکشنبه

همیشه از یکشنبه ها متنفر بودم.هرنوع اتفاق ناگواری برای من در یکشنبه افتاده. باورم نمیشه ۱۸۰ لغو شد. ینی این همه ارزو و فکرهای گسترده برای بعد روز پنجشنبه ام به فنا رفت.پنجشنبه ای که قرار بود اتاقمو مرتب کنم. اتاقمو رنگ کنم و از اون حالو هوای چهار و نیم سال قبلم بیام بیرون.

نمیدونم چرا اینطوری شد

نمیدونم خدا میخاد چه چیزی به ما بفهمونه

نمیدونم چرا به ارزوهام نمیرسم

نمیدونم چرا به هرچی فکر میکنم برعکسش رخ میده

اخه مگه نمیگفتن اگه میخواید به چیزی برسید اونو روی کاغذ بنویسید تا کائنات هم بدونن که شما برای رسیدن به هدفتون مصمم هستید و اون فکرتون عملی میشه،  پس چرا برای من اتفاق نمیافته؟؟؟؟؟؟ 

منی که قرار بود بعد ۱۲.۳۱ دقیقه ۹۸.۱۲.۸ به دنیای کتاب هام برگردم چرا حالا باید تو این شرایط بلاتکلیفی بمونم که حتی نمیدونیم امتحان دقیقا کیه که چند روز حداقل برم رمان هامو گردگیری بکنم.

اخه چرا اینقدر زندگی به ادم میگه من ارزش فکر کردن و زیستن رو ندارم، چرا فکر میکنم کاش خودکشی میکردم و از این همه اتفاقات لحظه ای رها بودم!!!

چقدر رویا داشتم. یاد کتاب در رویای بابل افتادم که بیچاره برای فرار از زندگی سختش فقط در رویا زندگی میکرد.

حالا منم فقط برای فرار از این شرایط در رویا زندگی میکنم.نمیدونم چیکار کنم واقعا خستم

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

دومینوی زندگی

با خبر های کرونا چه کنیم؟  امروز خیلی از دانشگاه ها کلاس هارو تا اخر هفته تعطیل کردن. و حالا ما پنجشنبه امتحان ۱۸۰ واحدی داریم، مسخره تر از این نمیشه که الان ازمونو لغو کنن و بندازن بعد عید!!!!!چونکه یه نامه ای دست به دست درحال امضا شدنه! نمیدونم صلاح در چیه اما از خدا میخوام امتحان لغو نشه، نه اینکه کامل خوندما، نه اتفاقا اگه ادم چندماه قبل بودم میگفتم اره لغو شه بیشتر بخونیم، ولی بخدا خستم نه تنها خستم بلکه متنفرم از شرایط فعلیم.من میخوام هرچه سریعتر از این حالت درس خوندن اجباری بیام بیرون.

من نمیدونم چرا ما هیچوقت مدیریت بحران یا پیشگیری نداریم؟ با کوچکترین اتفاقی کل کشور فلج میشه و کل برنامه های ما بهم میخوره، اینکه الکی امتحان های ترم قبل ما دو روز لغو شدن!درحالیکه جایی که من زندگی میکنم هیچ ربطی نداشت.سیل میاد برف میاد بارون میاد الودگی هوا میاد شورش میشه نمیشه،  تو همه این حالتا همه جا تعطیل میشه و همه به هول وولا میافتن!

یادم باشه هرگز بچه دار نشم وگرنه وقتی بزرگ شد و عقلش رسید و ازم پرسید مامانی چرا منو به دنیا آوردی؟ مگه تو این جا چه چیز مهمی به دست آوردی که میخواستی بمنم منتقل کنی؟  هیچ جوابی ندارم بهش بدم!

ازمون لعنتی بیا و با ما مهربان تر از اینها باش :)

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

اینترنت

اصلا یادم نمیاد زمانی رو که راحت بدون هرنوع فیلتر شکن و پروکسی مزخرفی میرفتم تلگرام و یه فایلی رو دانلود میکردم. حالا برای  کمترین حجم ممکن هم باید دوسه دقیقه صبرکنم تا پروکسب وصل شه، دوسه دقیقه هم باید صبر کنم تا خود اون فایله دانلود بشه!اوضاع به غایت مزخرفیه

ینی واقعا میشه روزی برسه بدون هر نوع فیلتر؟؟؟؟ ممکن نیست

ینی احتمال اینکه من همین لحظه بمیرم از اینکه روزی فیلترها برداشته بشه، بیشتره

داشتم به کاغذهایی که قبلا نوشتم نگاه میکردم، چقدر برنامه ریزی ها و چه کارهابب که هیچوقت انجامشون ندادم و رسیدم بع الان

تقریبا ۵ سال پیش بود که  ما وارد مسیری شدیم که باید یه ازمونی میدادیم. اینکه بعد دوسال که دروس تخصصیمون شروع شد و گفتم تابستونا میخونم به کنار، اینکه من هنوز خودمو نشناختم اذبتم میکنه. من بااینکه میدونم هیچوقت نمیخونم و همیشه دقیقه اخرا به استرس میافتم و از استرس نه میتونم درست حسابی روی سوالارو بخونم و نه مطالبو مرور کنم.تابستون امسال من کلا دانشگاه بودم فلذا هیچی نخوندم.بقیه هم که مسلما خوندن و پنجشنبه خیلی بهتر از من خواهندداد. فقط به این فکر میکنم واقعا قراره چه اتفاقی برام بیافته؟؟؟؟؟ ایا میشه به چیزی که فکر میکنم، کائنات مهربون و از اینا مهربونتر، خدای عزیز،  جامه عمل بپوشونن؟؟؟؟؟ 

نمیدونم!

اگه میدونستمم فرقی به حالم نمیکرد چون من چه بدونم چه ندونم باز همون ادم لحظه اخریم

شب بخیر :)

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

فیلم

نزدیک به هفت ساعت پشت سرهم فیلم تماشا کردم!!!بله کلا من از بچگی همین مدلی بودم. همیشه میگفتم بذار اینو تموم کنم بعد،  اونقدر گفتم این قسمت رو هم ببینم بعد میرم سراغ کارام که دیدم ساعت سه نصف شب شده.

به همین سادگی

نمیدونم چرا هروقت به محبث گنوزی میرسم خیلی کند پیش میرم. مغزم نمیکشه حقیقتا

کرونا هم که به ایران اومده، فرداپس فردا اگه از استرس ونتیجه ازمون نمیرم یهو خداروچه دیدی کرونا میگیرم و میمیرم!

تازگیا اونقدر تا خرخره میخورم که حس میکنم یه پنجاه کیلویی  چاق تر شدم.

خیلی دوست دارم اتاقمو رنگ کنم ☹️البته انگیزه شو پیداکردم ولی متاسفانه انگیزه ناپایداره و دوسه روز بعد دیگه انگیزه ای وجود نخواهد داشت

شبی خوش آرزومندم :)

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

پفک

شب خود را چگونه اغاز کردم؟  با خوردن چهار عدد پفک

از بچگی عاشق پفک و چیپس و لوااااشک بودم و هستم و خواهم بود.

صبح کمی طول کشید تا ری استارت بشم و بعد هم دوساعتی با خواهرم فیلم کرگدن رو دیدم و بعد کمی  شروع به خواندن کردم.اهنگ هم که مثل همیشه یورو ۲۰۰۸

چی میشد کاش های ادمی به واقعیت بدل میشد؟؟؟؟ نمیدونم چی میشد، طعمش رو نچشیدم

فکرم نمیکنم بچشم

به فراموشی دچار شدن خیلی بهتره

حوصله نوشتن ندارم فعلا تا همین حد

باقی بعدا :)

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

شوکه

روزی که چندان روز مفیدی نبود.کلا این روزها ناراحتم و خسته.

خسته از این همه بدشانسی

مثلا همین که ترم گذشته من نفر اول بودم ولی امروز وقتی سیستم سما را چک کردم یهو متوجه شدم برای ترم قبل هم  نفر دوم شدم!مگر میشود بعد یکسال عوض شد؟ 

چی بگم والا، اینکه من همیشه نمیخونم ولی انتظار دارم با وقت کمی که میزارم بهترین نتیجه رو بگیرم و نفر یک باشم.ادم متوهم و خودبزرگ بین بمن میگن خب :)

از بچگی میگفتم یبارخوندن کافیه، الانم این شکلیم و فقط و فقط تو امتحانا و اونم وقتی تایم فرجه مثلا سه روزه من فقط نصفشو (یک و نیم روز) میخونم و بعد وقتی میرم کامل نمینویسم میگم خاک تو سرم چرا همون سه روز رو نخوندم؟ اصلا نخواستم طول ترم بخونی فقط تایم امتحانا عین بقیه بخون

اما متاسفانه من عین بقیه نیستم. من ادمیم که کلا متفاوتم و شرایطمم متفاوته

یک زمانی دوست داشتم تو ۱۸۰ یک بشم ولی الان فقط میخوام پاس بشم. میدونم میتونستم یک بشم اما به شرطی که میخوندم و خب چون نخوندم پس به همون ایشالا پاس شدن راضیم

شببخیر

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

زندگی

گاهی به چیزی فکر میکنم و میگویم کاش فلان کار را میکردم و الان شاید زندگی طور دیگری بود.اما امروز بازهم مثل همیشه فهمیدم که زندگی هر لحظه اش متغیر است و من کاره ای نیستم و بخش بزرگی از افکارام سرابی بیش نیستند.مثلا امروز میخواستم شیمی دارویی را از کتابی که عکس گرفته بودم بخوانم زیرا قبلا حس میکردم این کتاب حتما چیز به درد بخوری دارد. اما امروز بعد از سه ساعت وقت تلف کردن متوجه شدم نه تنها مفید نیست بلکه اشتباهاتی هم دارد. البته اشتباه بزرگتر را من میکنم. منی که همیشه عجله میکنم و بدون یه لحظه تفکر و مکث تصمیم گیری میکنم. اخر چرا این همه عجله؟  اما دیگر باخودم قرار گذاشتم اول چنددقیقه فکر کنم و همه جوانب را بسنجم و بعد بروم و کار را شروع کنم حداقل اگر در اخر کار متوجه شدم تصمیم اشتباه بوده است، ناراحت نمیشوم زیرا که قبل از اقدام چند لحظه ای فکر کرده ام.

از نتیجه پیش رو میترسم، از اینکه چشم باز کنم و فردای امتحانم باشد میترسم، از اینکه چشم ببندم و زمان اعلام نتایج برسد میترسم. بله من خیلی میترسم و ترس همه وجودم را فرا گرفته است.

امروز هم برف و کولاک تبریز را ترک نکردند.باز سامانه جدید برفی، باز سرمای سوزناک.نمیدانم ابن سال ۹۸ به چه فکر مبکند که از همان ابتدا مارا درگیر خودش کرد از سیل گرفته تا برف و کولاک الان

هی

چه کنیم این زندگی خسته ام کرده است. مسلما اگر میتوانستم الان اینجا نبودم ادم بی عرضه ای هستم و خودم هم میدانم

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

صدای باد

00.13 قبلترها به خرافات اعتقادی نداشتم ولی نمیدانم چرا حس میکنم واقعا بعضی خرافات ها در زندگی عملی میشوند. مثلا همین عدد13،نحسی ازش را چندبار دیدم و از همه مهمتر پلاک خانه مان هم 13هست،تا یک سال پیش حتی این موضوع یکبار هم توجه مرا به خودش جلب نکرده بود. اما چه کنیم که دنیا طوری با ما تا میکند که هرلحظه ممکن است کل اعتقادات زیرو رو شوند. ما هم باید یک گوشه بنشینیم و به گذر زمان توجه کنیم و با خود تکرار کنیم خب الان زندگی کدام رویش را بما نشان میدهد؟ من چه کاره هستم؟ در کدامین مرکز دنیا قرار دارم؟ 

از پنجره اتاقم بیرون را نگاه میکنم، سیاهی همه جارا فراگرفته و صدای باد هم کر کننده هست. اما من همین صدای باد را هم ترجیح میدهم به صدای انسانها

طبیعت را بیش از هرچیزی دوست دارم و امیدوارم برسد روزی که مادر مهربان طبیعت مرا بغل کند و در آرامش ابدیش مرا جای دهد.

به سختی گنوزی را تمام کردم. کتاب اشتباهات فراوانی داشت و از ان مهمتر اینکه پر از چرت و پرت هایی که باید حفظ کنیم.طبق محاسباتم باز هم از برنامه ریزی هایم عقب افتادم ولی چه کنم که من به یک چیز فکر میکنک و یک چیز دیگری رخ میدهد. مثلا همین امروز تصور چنین اتفاقاتی را نمیکردم البته نه اینکه اصلا فکر نکنم بلکه چندماهی بود نسبتا چنین موضوعی دیگر در خانه مایمان مطرح نشده بود.

من یادگرفتم تسلیم سرنوشت بشم و دیگر تقلا نکنم و خودم را نرنجانم. روح من دیگر جایی ندارد که قابلیت زخمی شدن داشته باشد.

یادگرفتم بی تفاوت باشم، بی تفاوت ها برنده واقعی هستند.

در آخر "چه تلخ است روایت غم بار عادت"

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

گل

امروز روز مادر بود.به قول یکی از اساتیدم که میگفت مادر بودن یه نقش نیست بلکه نوعی بیماری است. یک نوع بیماری مزمن که حتی وقتی بچه ات پنجاه سالش هم باشد تو باز عین دوسالگی اش نگرانش هستی مراقبش هستی به فکرش هستی، غافل از اینکه همان فرزندان بزرگ میشوند و میروند سراغ زندگیشان و البته باید این راهم پذیرفت چون هرفردی که به دنیا می اید خواسته ای از دنیا دارد و میخواهد خواسته اش را برای خودش عملی کند.بخاطر همین است که میگویم مادرشدن اشتباه است. وقتی میگویند بخاطر زیباشدن آلبوم عکستان بچه دار نشوید ینی همین. انسان اول باید به فکر خودش باشد اما وقتی مادر میشوی ناخوداگاه خودت را فراموش میکنی و به بیماری محبت دچار میشوی و انقدر محبت به خرج میدهی تا خودت میسوزی و تمام میشوی.

مخصوصا مادرخودم، بی نهایت به توان بی نهایت دوستش دارم و میفهمم شاید بعضی اتفاق ها اگر رخ نمیداد و او هم شرایط خوبی داشت، الان دراینجا نبود و زندگی اش بهتر بود.

صبح به دانشگاه رفتم تا یه برگه بیخود ر امضا کنم.از این جهت میگویم بیخود چون که چهل دقیقه الاف شدم و یک نفر انرا کپی نکرده بود. بیخودتر هم از این لحاظ که باز باید خودمان انتخاب واحد کنیم.

من کلا ادم گیجی هستم خیلی عجله ای!امروز باز فهمیدم هرچیزی که به دستم میدهند را صدبار بخوانم نه حداقل یکبار عین ادم بخوانم.وقتی بین درس روانشناسی و ان یکی واحد باید یکی را انتخاب میکردیم من اصلا ندیده بودمشان و وقتی به دوستم فرستادم، او گفت و من بدو بدو از طبقه ۸به طبقه همکف رفتم. در همکف هم هرکه را بگویید دیدم!جالب است که من وقتی میخواهم هیچ کس را نبینم همه جلویم ظاهر میشوند. بعد بازگشتم به کتابخانه کذایی، نمیدانم چه حکمتی دارد هرکجا می‌نشینم از قضا دوکبوتر عاشق پشت من می نشینند و وِر و وُر حرف میزنند.

در اواخر تایمی بود که باید در کتابخانه می‌ماندم که نماینده مان یکهو امد و گفت چقدر خواندی و خلتصه نوشنی و فلان (خب وقتی در کاغذ کاهی سوالات را برای خودم نوشته بودم نمیتوانستم انکار کنم) البته من با نوشتن یاد میگیرم و بخاطر همین هم نوشتم وگرنه این ها خلاصه نیستند.

بعد به دندانپزشکی رفتم و من همیشه با پله ها میروم و از قضا امروز هیچکس نیامده بود و مو اولین نفر بودم و برای خانم محمدزاده هم یک دسته گل اورده بودند.چند سال پیش روز مادر گل خریدیم ولی بعد از سه ماه چنان گل خشک شد و عین تیر برق شد که نگو ونپرس. من علاقه ی شدیدی به هرنوع گل مخصوصا گل رز هلندی دارم. هرگلی برایم بیاورند(که هیچ کس تا به حال نیاورده) خشکش میکنم و الان هم چندگل خشک شده دارم از سالها قبل

در راه برگشت با اینکه کلاهم درکیفم بود درنیاوردمش و سرم هم اکنون درحال ترکیدن است🤦🏻‍♀️😢

این راهم بگویم طبق پیش بینی هایم امروز باید گنوزی رو تمام میکردم ولی متاسفانه چیزی ننوشتم و ماند برای فردا

تا یادم نرفته این راهم بگویم که فقط روز پرست نباشم، منتظر نباشیم روز مادر برسد و همه گل فروشی ها و شیرینی فروشی ها و... پر شوند از ادمهایی که می‌خواهند چیزی بخرند.اینکه باری از افکارشان را کم کنیم بهترین کار ممکن است که خداروشکر ما بیشتر باری اضافه میکنیم تا کاستن.

نه تنها مادر بلکه پدر بودن هم سخت است و من هیچوقت مادر نخواهم شد. زیرا که درخودم چنین فداکاری نمیبینم که در راه بچه و مشکلاتش و حالا خوشی هایش خرج کنم. به اندازه کافی دنیا بمن روی ناخوشش را نشان داده وبرایم کافی است :)

  • سرگردان بی ذهن