در جستجوی معنی زندگی

کتاب هایی که در طول سالها قرار است بخوانم تا به معنای زندگی برسم.

در جستجوی معنی زندگی

کتاب هایی که در طول سالها قرار است بخوانم تا به معنای زندگی برسم.

زندگی چیزی نیست که با فکر کردن بتوانیم به آن برسیم، در واقع زندگی نفهمیدنی ترین موضوعی است که تا به حال دیده و درک کرده ام.امیدوارم روزی بفهمم چرا نمیتوانم معنی زندگی را بفهمم!!!

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

خواهر کوچولو

صبح تصمیم گرفتم پیش خواهرم زهرا بروم و کمی با اون باشم. دوسه ساعت وراجی کردیم و بعد هم که مشغول خواندن فارماکوگنوزی شدم!وااااقعا حس نمیکردم اینقدر قرار است طول بکشد حتی طولانی تر از فارما و درمان و سیو.البته این را هم بگویم که تمرکز کافی نداشتم و ذهنم مشغول بوده و هست، شاید به همین علت نمیتواند دیگر مرا تحمل کند. چندساعت هم درگیر گوشی خواهرم شدم و هرچقدر تلاش کردم GPS گوشیش درست نشد که نشد. اخر سر مثل همیشه یک طرفی پرتش کردم.

یاد جمله ای افتادم "تندتر تر از آب روان عمر گران می گذرد " انگار همین دیروز بود که ترم شروع شده بود و شاید همین چندلحظه پیش بود که فهمیدیم قرارنیست میانترم درمان۳بدهیم و.... اما الان،  الان ما همه درحال خواندن ۱۸۰ واحدی هستیم. مسلم است که قرار است همه چیز را باهم قاتی کنم چون عین هم هستن. برف هم که مثل همیشه میبارد. امسال سال عجیبی بود ان از شروعش با سیل و این هم از پایانش با برف

هرچند من برف را دوست دارم ولی به شدت در این روزها احساس سرما میکنم. شاید کم کاری تیروئید دارم، نمیدانم 

دلم میخواهد بخوابم و بیدار بشوم و شب پنجشنبه ۸اسفند برسد.بعد با خیال راحت بخوابم و صبح جمعخ وقتی بیدار میشوم دیگر استرسی ندارم البته استرس نتایج از هرچیزی بدتر است.

شب خوش!به گمان گنوزی از هردرسی بیشتر طول خواهد کشید!

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

فراموشی

درحین خواندن فارما به این نتیجه رسیدم که دیشب فراموش کردم اینجا متنی بنویسم.خب اصلا یادم نمی‌آید که دیروز اصلا چه اتفاقی برایم افتاد، نمیدانم اما این روزها احساس میکنم بیش از پیش حافظه ام دچار مشکل شده است.

محض اینکه یادم امد که باید در اینجا متنی بنویسم گوشیم را برداشتم چونکه بعید نبود دودقیقه دیگر فراموش کنم باز!!!

درحین خواندن فقط لعنت به خودم میفرستم که چرا در طول ترم این مدلی که الان میخوانم نمیخواندم. چرا وقتی میدانستم خلاصه نوشتن خیلی موثر است تنبلی کردم و ننوشتم!البته این را هم بگویم خواهرم معتقد است خلاصه نوشتن کار مزخرفی است درنتیجه او هم انگیزه مرا تضعیف کرد☹️😒

بازهم برف بازهم شهر سفید، بدبختی این است شنبه باید برای انتخاب واحد دستی به دانشگاه برویم و بدبخت تر از ان اینکه باید به دندانپزشکی هم بروم. بدبختر از این ها هم اینکه پاسخنامه ها غلط زیادی دارند و من هم وقت ندارم از رفرنس ها چک کنک و درنتیجه در امتحان هم اشتباه خواهم زد. عین درمان این ترم که یه چیزی را استاد در کلاس مدل دیگری گفته بو. و جزوه من هم غلط بود.الان همه درحال رفرنس خواندن و من هم درحال حفظ کردن غلط های بیشمار

بقول معروف من ادم نمیشوم. هر روز خدا بیکار بودم اما دریغ از یک ذره فکر کردن به چیزی که در انتظار من است. اگر ان روزها بهتر می اندیشیدم الان اینگونه نبودم و شاید وضعیتم تا این حد حال بهم زن نبود.

به درود ( به سراغ مبحث ضد مایکوباکتریایی میروم)

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

عکاسی

امروز به پشت بام خانه مان رفتیم (من و خواهر کوچکم) و تا دلتان بخواهد برف بازی کردیم.از همان دوران راهنمایی به یاد دارم که به محض رسیدن زنگ تفریح به حیاط حمله ور میشدیم و گلوله های آتشینی به سر و صورت همدیگر پرتاب میکردیم. حتی دبیرستان هم تا سر حد مرگ بازی میکردیم. اما نمیدانم چرا از دانشگاه متنفرم. نمیدانم چرا از ادمهای اطرافم متنفرم و دلم همان ادم های راهنمایی و دبیرستانم را میخواهد. صاف و سادره وروحی کودک که همیشه دنبال لذت بردن از زندگی بودیم. در دانشگاه افسرده تر شدم. آدم‌هایش با دنیای من متفاوتن. لذت های من را دوست ندارند(البته من این را میدانم هرکس علایقی دارد) ولی اینکه من باید ادمهایی که شبیه خودم هستن را پیدا کنم ناممکن شده.مسلما بعد از ترک دانشگاه هیچوقت به سراغ خاطرات ان نخواهم رفت.یک زندگی مهیج و شورانگیز برای خودم خواهم ساخت. من ادم ساده ای هستم و هرچه را بلدم به همه میگویم(البته معتقد بودم این یعنی خود انسانیت،)اما هم اکنون فهمیدم که آدم ها از من انتظار انسانیت ندارند بلکه انتظار خر حمالی دارند. اینکه هروقت سوارم می‌شوند بنده ادم خوبی هستم ولی در بقیه موارد من بی اهمیت میشوم. البته همه این نوع برخورد ها به خودم برمیگردد زیرا که از اول عین خل ها بیش ازحد به ادم ها سواری دادم ولی دیگر چنین رفتاری نخواهم کرد.

اه، چطوری ذهنم مشغول این چیزها شد و موضوع اصلی را فراموش کردم،  تا دلتان بخواهد روی برف ها خوابیدم و کلی هم عکس گرفتم.فردا روز دفاع خواهرم است.

نمیدانم من در روز دفاعم چه حسی خواهم داشت. اصلا کاش میتوانستم یک دفاع تکی نفری بکنم. دفاعی که هیچکس نباشد حتی اساتید. من باشم و من باشم و من 

سوگندی یاد کنم و نیم ساعت روی سکو بشینم و به صندلی ها به لحظاتی که روی انها یک زمانی نشسته بودم.به اتفاقاتی که افتاد

افکاری که به ذهنم امدند و رفتند و بال و پر گرفتند و به سوی ناکجا اباد پرواز کردند و هرگز برنگشتند.شاید هم برگشتند ولی من در خانه ذهنم بسته بود و نتوانستند چندصباحی در انجا زندگی کنند

خلاصه آشفته بازاری است در ذهنم

اینکه ادم برای تنها نبودن به خاطر کلیشه های مزخرف جامعه مجبور است با افرادی بماند بدترین اتفاق ممکن است.

من از سکوت و تنهایی پرهیاهو خودم لذت میبرم اما حیف که دیگران درک ندارند.افسوس 

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

برف

از دیروز چنان برفی درحال باریدن است که تا به حال ندیده بودم، البته احتمالا ده سال پیش هم چنین برفی باریده اما من بچه بودم و یادم نمی آید.امشب فراموش کردم تا به اینجا بیایم شاید که نه به خاطر استرسم برای ۱۸۰ واحدی ست. میترسم و خیلی هم میترسم

در این فکرم که چرا طول ترم وقتی تست هارا میزدم برایشان خلاصه ننوشتم؟  چرااااااا. منکه همیشه برای هرچیزی خلاصه مینوشتم و حالا برای چیز به این مهمی خلاصه ننوشته ام.مسلما اگر خلاصه داشتم الان خیلی راحتتر بودم و حداقل استرسم کمتر بود. روابطم با دوستانم طبق معمول تیره و تار شده و من دیگر ادم سابق نیستم که برای بقای چیزی تلاش کنم،  بقول آیسان که شاید در وهله اول به جمله اش خندیدم ولی الان عمق حرفش را میفهمم: بود بود نبود شوت :)

امروز سیو را تمام کردم با هزار بدبختی و به سراغ فارما میروم.

از سرما درحال یخ زدن هستم. با یک تیشرت اضافه میروم تا بخوابم،  شبخوش

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

تصادف

دیروز گفتم به دانشکده میروم اما کاش نمیرفتم!

خب همیشه این را بمن گفته اند که روز یکشنبه برای ما خوب نیست، روز نحسی است، کاری رو در روز یکشنبه شروع نکنیم و...تا آنجاکه داییم که شغل آزادی دارد یکشنبه هارا برای خودش روز تعطیل کرده و هیچوقت کار نمیکند.همیشه به این چیزها گارد گرفته ام که آخر که چی؟  همه روزهای خدا عین هم هستن و نمیشود که روزی را نحس عنوان کرد. اما طبق چندین سال جمع بندی ام به این نتیجه رسیده ام که واقعا روز یکشنبه برای ماها شانس نمیاورد. حداقل خودم در کارهایم اثراتش را دیده ام. امروز در کتابخانه نشسته بودم و حوالی ظهر دو زوج وراج امدند و صدایشان درگوشم بود. من همیشه برایم جای سوال است که دو مرغ عاشق در کتابخانه چه غلطی میکنند؟؟؟؟ الان که دیگر امتحانی وجود ندارد و حداقل دوساعت بیکاریشان را بروند یه گوشه ای از دانشکده پیدا کنند و بنشینند نه اینکه محل نشستن و وراجی هایشان کتابخانه باشد.از اول هم عقیده داشتم کتابخانه ما کتابخانه نیست بلکه لاسکده شده است :|

خب ساعت۴.۳۰وقتی برمیگشتم متوجه شدم نفرکناریم کسی بود که من همیشه خدا از او متنفر بودم. نمیدانم این حجم از نفرت چگونه در من بوجود امده؟ شاید از روی مزخرفاتی که تابه حال درباره اش شنیده ام.

به اینجا ختم نمیشود، از ان سر کتابخانه به ان سر کتابخانه میرفتم که دوستم را دیدم!اخر من اورا در کتابخانه مرکزی دیده بودم و فکر میکردم انجا میرود ولی ظاهرا به دانشکده خودمان هم میرود.

شارژ گوشیم تمام شده بود و به لطف اینترنت نداشتن در کتابخانه نمره کاراموزی بیمارستانم را ندیدم.بعد هم هرچقدر خواستم به گوشی خواهرم وصل شوم و از هات اسپاتش اتفاده کنم باز نشد. درنهایت در دوقدمی خانه تصادف کردیم!اصلا همین را به خاطر دارم که گوشیم را داخل کیفم گذاشتم و یکهو خواهرکوچکم گفت مواظب باش.

من هیچ واکنشی نشان ندادم!برای خودمم عجیب است

این ینی دیگر من به ته هرچی ناامیدی و فلاکت و بدبختی و رنج در دنیا بوده است رسیدم و زین پس هرچیزی برایم اتفاق میافتد پشیزی بیش نیست!

چه کنم از این همه تصورات خیالی و رویاهای نشدنی ذهنم

چه کنم از ارزوهایی که تباه شدند

چه کنم از این همه اعتمادبه نفس و بیخیالی مفرط

چه کنم از ضربه زدن های خودم به خودم

چه کنم از سرنوشتی بی رحم که در انتظار من است

خدا میداند چه سرنوشتی

شب خوش:)

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

تعجب

خب، قراربود امروز وقتی درماشین درحال برگشتن به خانه هستم، به اینجا بیایم و خلاصه کوتاهیی از انچه برایم افتاده بنویسم ولی خب طبق معمول یادم رفت.

صبح از خواب ماندم و گوشیم درکنارم نبود و صدای آلارم گوشیم رانشنیده بودم. پدرم به اتاقم آمد و فوری بیدار شدم چونکه من خواب سبکی دارم. اینکه به خرافات اعتقاد داشته باشم برای خودم هم عجیب است و غیرقابل باور

مثلا امروز دوبار عطسه کردم و از بچگی بهم میگفتن وقتی عطسه میکنی حتما اتفاقی میافتد. روبه روی من فردی در جلوی کتابخانه نشست که با اینکه من خیلی ارام میخواندم امد و بمن گفت کمی ارامتر بخوان و صدایت نمیگذارد من بخوانم😐درحالیکه خب اگر صدایم بلند بود بقیه افراد کتاریم هم گوشزد می‌کردند. یا همین ادم رفت به یک نفر که با لب تاپش کار میکرد گفت صدای موست نمیگذارد من بخوانم😐 خب من به او حق میدهم که درکتابخانه باید ارام بود وسر وصدا نکرد ولی وقتی  فاصله میزها از هم درحد نیم مترهم نیست و تعداد زیادی آدم درکنار هم هستن به هرحال هرکس یه خودکار بردارد هم صدا ایجاد میشود. یا فرد کتاریم همش پاهایش را تکان میداد انوقت من برم و به او بگویم پایت را تکان نده؟  به هرحال وقتی در یک مکان عمومی قرار میگیریم مجموعه ای از رفتارهارا شاهد خواهیم بود و باید خودمان را وفق دهیم. مگر او چه برتری نسبت بمن داشت که من نباید راحت بخوانم تا او بتواند بخواند؟ 

در سایت سما تاریخ تولدم اشتباه سیو شده بود و از طرفی دیدم شماره تلفن قدیمیم در سایت وارد شده فلذا فردا باید به دانشگاه بروم و انهارا درست کنم وگرنه کارت ورود به جلسه ای نخواهم داشت و در امتحانی هم نمیتوانم شرکت کتم. فک کنم فردا در کتابخانه خودمان هر ادمی را قرار است ببینم.

حیف که کتابخانه ای به ان بزرگی داریم ولی من نمیتوانم به کتابخانه خودمان بروم چون انجا همه ادم را میبیننو ولی باید بیایم این کتابخانه ای که همه شان کنکوریست ولی درواقع به اسم ماله علوم پزشکیست :|

بروم شاید چند کلمه ای خواندم

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

تمام

امروز نیم ساعت قبل از ساعت ۲۱ گوشی ام را به دست گرفته و در انتظار دیدن reminder ای برای نوشتن متن در اینجا بودم. اما امروزهم با چنددقیقه تاخیر مینویسم.البته این بار فرق میکند چون من به خودم گفتم اول بشین درمان رو تموم کن بعد برو سراغ هرکاری دوست داری. خب چه عرض کنم از صبح با اینکه همیشه عادت دارم زود از خواب بیدار شوم بیکار و بی عار میچرخیدم و دوسه صفحه قبل از ظهر خواندم و الان دیگر به رگ غیرتم برخورد که اخر ادم حسابی این حجم انبوه از دروست را نمی بینی کوری یا خودت را به کوری زدی‌؟  پس برو تمام کن.

بلاخره بعد از چهار روز تمام کردم. خودم هم باورم نمیشود اینقدر طولانی شد.چون من سابقه های درخشانتری در این زمینه داشتم.اینکه همیشه خیلی سریع مطالعه میکردم ولی خب باید به علایم افزایش سن و دیگر بی حس شدن به درس عادت کنم. هرچند که قبلا هم درس خواندن را دوست نداشتم ولی حداقل ان زمان دغدغه هایم به اندازه الان نبود. به هرحال من فکر میکردم ته تهش در عرض دوروز تمام کنم. اخر من همیشه خیال پرداز هستم همیشه غیرممکن، نشدنی، محیرالعقول فکر میکردم و همین هارا هم در برنامه ریزی هایم پیاده میکنم. از ان زمان کنکور خوب به یاد دارم که مثلا مینوشتم روزی ۷۰۰تست فیزیک! یا الان که مینویسم روزی ۱۲فصل درمان و...

کلا ادم متوهمی هستم.دست هر نوع ایده آل پردازی را ازپشت بسته ام

البته این را بگویم که من وقتی این برنامه هارا مینویسم به اتفاقاتی که ممکن است بیوفتد فکر هم میکنم ولی از انجایی که تا حالا سابقه نداشته من به یه چیزی فکر کنم و اتفاق بیافتد، به همین علت همه چیز نقش بر آب میشود. اما تا دلتان بخواهد اتفاقاتی می‌افتند که من هرگز به آنها فکر نکرده ام و رخ داده اند و حالم گرفته شده.

اینکه چقدر زمان این روزها زود میگذرد برایم ترسناک است. اینکه فردا چشم باز کنم و بشود۸اسفند کذایی

ترسناکتر این است که در این امتحان بیافتم، خلاصه نمیدانم به ذهن کدام عاقلی خطور کرد این ازمون را برای ما بیچاره ها بگذارند ولی هرکس بوده حتما در حالت خلسه بوده وگرنه انسان هوشیار همچین گوهی را نمیخورد هرچند که گوه را او نخورده بلکه ما دانشجویان درحال میل کردن گوهی هستیم که آنها برای ما درست کرده اند.مشخص است که اعصاب ندارم

شب بخیر تا فردا

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

تنبلی

امروز ۸دقیقه از زمانی که باید اینجا میبودم، سپری شده و دیرکرده ام. چنددقیقه ای را در توییتر بودم و گشتی در انجا میزدم. البته امروز میخاستم حین بازگشت به خانه در ماشین خواهرم، متنی بنویسم ولی مطابق معمول فراموش کردم،  امروز هم به کتابخانه رفتم،صحنه جالبی دیدم یه فرد از تخته شاسی نقاشی به عنوان سدی استفاده کرده بود تا دیگران را نبیند و تمرکزش بهم نخورد

یادم امد وقتی اول راهنمایی بودم از ان تخته شاسی های بزرگ داشتم چقدرهم عشق میکردیم وقتی روزی در هفته فرامیرسید که میتوانستیم ان تخته ها را در دستانمان قرار داده و با یک حس خودبزرگ بینی و حس اینکه بله من اکنون یک نقاش هستم در خیابان های شهر پرسه میزدیم.

خلاصه این فرد ان تخته شاسی را اورده بود تاکسی را نبیند غافل از اینکه نزدیک به بیست بار از صندلی اش بلند شد و هی رفت و آمد کرد

من هم با کمال افتخار از وقتی که رسیدم در صندلی نشستم و حتی یکبارهم بلند نشدم😃

تنها چیزی که برایم عجیب است اینکه از ناحیه سمت چپ بدنم احساس سرما میکنم. دست و پای چپم یخ زده بودند و من هم پالتوم را روی پاهایم انداختم و روی دستم هم شال گردنی ام را کشیدم بلکه کمی گرمتر شوند.

امروز دیگر نگهبان کتابخانه از من کارت دانشجوییم را نخواست، شاید اوهم دیگر به این عقیده رسیده که جز یک دانشجوی فلک زده چه کسی ان موقع صبح در روز تعطیل به دانشکده می رود؟ آن هم کتابخانه اش

خلاصه قرار بود وقتی رسیدم خانه ادامه درسهایم را بخوانم ولی تا همین الان درحال خندیدن و وراجی و دراز کشیدن و الان هم که کم کم چشمانم درحال به خواب رفتن هستند.

دیگر نه ارزشی برای درسی هست نه ارزشی برای اهنگ گوش دادن

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

تغییر

الان گوشی ام را بازکردم و آلارمی که برای ساعت۲۱ گذاشته بودم تا بیایم و اینجا درباره امروزم بنویسم را دیدم، حوصله ای ندارم بنویسم ولی مینویسم

امروز صبح برای کارگاه اخلاقی که الکی انرا برای ما اجباری کرده اند به کتابخانه مرکزی دانشکده رفتم و خب مثل همیشه کارگاه کنسل بود!

وقت منم هم که علفی بیش نیست

هرچند الان دوستم گفت دیروز برای او پیامک امده که کارگاه کنسل شده ولی بمنکه کسی نگفته بود کارگاه کنسل شده و پیامکی هم ارسال نشده بود!

من موجودی هستم که زود احساس سرما میکنم به خصوص در پاهایم،  وقتی در کتابخانه نشسته بودم به این فکر میکردم چگونه میشود ادمی این همه با بقیه متفاوت باشد؟  اخر من خیلی با بقیه فرق دارم

من یادم نمیاید یکبار به کتابخانه رفته باشم و عین ادم سرم را به درسم مشغول کنم، همیشه خدا وقتی کسی بیاید یا برود، من هم اورا بدرقه میکنم :|

کلا با کتابخانه مشکل دارم، همش رفت وآمد. یک لحظه ندیدم که کسی از جایش بلند نشود یا تکان نخورد

این کتابخانه هم مصداق کوچکی از تبعیض است، کتابخانه ای که مال علوم پزشکی است و ازمن دانشجو کارت میخواهند ولی بمن دانشجو کمد نمی دهند، میدانید چرا؟  چون آن کمدها مخصوص کنکوری هاییست که فرزندان گرانتر از جان اساتید همین دانشکده هستند.خلاصه هر لحظه با صحنه کتاب های دبیرستان مواجه میشدم. راستی تا یادم نرفته این را هم بگویم که بعضی از این عزیز تر از جان ها حتی صندلی مخصوص به خود هم دارند.

در راه برگشت به خانه رفتم تا کارت بانکی م را که غیرفعال شده، فعال کنم ولی فعال نکردند و من هم امروز به خواهر کوچکم سپردم تا برود و کارتم را فعال کند.

 

  • سرگردان بی ذهن
  • ۰
  • ۰

امروز قرار بود چندین صفحه از درمان شناسی را بخوانم، مدتهاست که برای این روزهایم برنامه میریختم اما امان از دست خودم، امان از آدمی که به ناامیدی خیلی وقت است که عادت کرده.صبح بیدار شدم تا ساعت ۱۰.۳۰ همینطوری میچرخیدم و بعد شروع کردم به خواندن چندین صفحه از کتابم که یهو دلم خواست آهنگی گوش کنم. از انجایی که همه اهنگ های گوشی م را پاک کرده ام (خصلتی غیرقابل انکار درمن وجود دارد که وقتی بیکار هستم ساعت ها و ساعتها به یه اهنگ گوش میدهم دریغ از اینکه حتی یبار به محتوا و متن اهنگ توجه کنم،  بلکه فقط خیال پردازی میکنم و این همه زندگی کردن در رویا برایم عذاب اور است) صبر کردم خواهرم بیاید و با گوشی او چنددقیقه به اهنگی نه چندان خاطره برانگیز گوش کنم!

صبح با چه خیالی بیدارشدم و الان در انتهای روزیِ که به سر رسیده با چه خیالی قرار است بخوابم؟ کارهایم مطابق همیشه ناتمام مانده اند. نمیدانم من خیلی رویایی برنامه ریزی میکنم یا کلا روند زندگیم خیلی کند شده است؟ به راستی پاسخ این همه پرسش در ذهنم چیست؟  شاید اگر یکی بیاید و به این سوالهای بی جوابم پاسخ دهد من نیز بتوانم با ارامش ذهنی به سراغ درس و مشقم بروم.حدودا ۲۵روز به ۱۸۰ واحدی مانده. امیدوارم که پاس شوم و نیافتم!

از همان بچگی عادت نداشتم درسی را چندبار بخوانم.همیشه درحال خیال بافی بودم و ذهنم دیگر جایی برای گنجاندن دروس مزخرف نداشته و ندارد. هنوز هم که هنوز هست من همان دختر هستم همان آدمی که تغیبر نکرده

چندی پیش خواندم:ساکنان دریا بعد از مدتی دیگر صدای امواج را نمی شنوند،  چه تلخ است روایت غم بارِ عادت!

به راستی که من هم به همه ویژگی های بدم عادت کرده ام.بارها خواستم تغییرشان بدهم ولی نشد

البته اینرا هم بگویم موجود کم انرژی هستم و نمیتوانم نشدن های متعدد را تحمل کنم پس از همان اول بیخیال میشوم

زندگی من در رویا خلاصه شده، وقتی که امروز قسمت اول آنه شرلی رو باز دیدم. حسی در من بیدار شد

یاد روزهایی افتادم که کودکی بودم که از مدرسه میرسید و با همان لباس مدرسه جلوی تلویزیون مینشستم تا همزمان هم تکالیفم را بنویسم و هم کارتون موردعلاقه ام را ببینم. در عرض یک ساعت تمام میکردم و باقی روز بدون دغدغه میچرخیدم

حتی هنوز هم همان عادت را دارم

حتی هنوزهم برایم جای سوال است چرا دوست دارم کارهایم را زود انجام دهم و باقی روز بیکار باشم؟ شاید چون دلم میخواهد از موقعیتی که هستم فرار کنم و فراموش کنم که، کی هستم و در حال حاضر کجا قراردارم؟ 

مبحثی که می‌خوانم اختلالات اضطرابی است. نمیدانم اما میدانم که بیش فعالم ولی در اینکه ادم مضطربی هستم یا نه را نمیدانم. بعد کنکور شاید افسرده بودم ولی الان نمیگویم شاید، چون واقعا افسرده هستم و حوصله هیچ کس و هیچ چیز را ندارم

تصمیم دارم هر شب ساعت۲۱تا ازمون ۱۸۰واحدیم در اینجا مطلبی بنویسم. چون این امتحان باعث شده من از کتاب هایم دور شوم و شدیدا درگیر سگ سیاه افسردگی شده ام

میروم که ادامه اختلالات اضطرابی را بخوانم و بعد دیابت را و بعد خوابی نه چندان شیرین

  • سرگردان بی ذهن